زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

فرشته کوچولوی خدا

عکس العمل متفاوت!

سلام عسلکم این روزا عاشق دیدین فیلمهای نوزادیت هستی . اما پارسال یادمه یه بار برات یکی از فیلمای نوزادیتو گذاشتم اولش با تعجب نگاه کردی و کم کم بغض کردی و گریت گرفت و هر کاری میکردم آروم نمیشدی و با نگرانی میخواستی دوباره فیلمو نگاه کنی فکر میکردی این زهرایی که تو فیلمه و من و بابایی قربون صدقه اش میرم شما نیستی خوب البته واقعا چهره ات عوض شده و حق داشتی ولی اصلا فکرشو نمیکردم اینقدر ناراحتت کنه. چند روز پیش قصه به دنیا اومدنت و نوزادیتو برات گفتم و بهت گفتم که از اون روزا فیلم هم داریم کلی ذوق کردی و میخواستی ببینی، عکس العملت خیلی متفاوت بود تا فیلماتو داری میبینی همش میگی " خدا نی نی زهرا رو"، و ادای اون روزا رو در میاری و ما هم با...
15 دی 1391

زهرا به دانشگاه میرود.....

سلام خانم دانشجو الهی فدات شم که هر روز یه ژستی میگیری یه روز مغازه دار میشی و البته خلاقیت بالایی هم داری از بس با پول بازی میکردی نگران بودیم که پول کثیفه و ممکنه مریض بشی، مامان احترام گفت کاش یاد میگرفت تو بازی با کارت خرید کنه......که یه دفعه رفتی یه کارت تلفن با مهر شکیات آوردی و این جوری بودکه مغازه داریت به روز شد یه روز میگی من عزیز شدم و میری کتری و فنجون میاری و میگی آقا باغه میخوام بلاش چایی ددست کنم. (روسری دم دستت نبود حوله سرت کردی!) یه روز دوباره عزیز میشی، چادر سرت میکنی و روی صندلی نماز میخونی یه روز مداح میشی ، میگی بلندگو برات بیاریم و شرع به خوندن میکنی و باید همه گریه کنن دیروز اوم...
9 دی 1391

پس لرزه های تنبیه دردسر ساز....

سلام ووروجکم دیشب وقتیکه من در حال نماز خوندن بودم مکالمه ای بین شما و بابایی رد و بدل شد که باعث شد خندم بگیره و نمازم باطل بشه زهرا: بابایی میگمااااا من شیطونی کردم منو بذار اون بالا بابایی: نه بابا جون اونجا خطر داره زهرا: من شیطونی کردم خوب... بابایی :   از این به بعد هر کس دختر خوبی بود میذازمش اونجا زهرا: قول میدم دیگه شیطونی نکنم  منو بذار بالا بابایی: اصلا دیگه هیچ کس حق نداره بره اون بالا بله اینجا بود که من از خنده روده بر شده بودم و نمازم باطل شد و به کمک بابایی اومدم و با هزار کلک پشیمونت کردیم (این عکس رو در حال تاب بازی توی حیاط ازت گرفتم) ...
7 دی 1391

یلدا 91

سلام نازنینم شب یلدای امسال مامان احترام و بابابزرگ (البته شما به بابابزرگات میگی حاجی!) مسافرت بودن و نصمیم گرفتیم بریم خونه مامان لیلا ولی وقتی میریم خونشون ازبس شما و امیرعلی شیطونی میکنین همه رو کلافه میکنین این بود که من پیشنهاد دادم بریم رستوران شب نشین که نزدیک آتیشگاهه و همه موافقت کردن و قرار شد بساط شب چله یعنی میوه و آجیل و چای و البته دیوان حضرت حافظ رو ببریم و شاممونو هم اونجا بخوریم (البته اگه میشد شاممون رو هم میبردیم بالاخره اصفهانی هستیم دیگه ) تا رسیدیم دیدیم یه صف طولانی از آقایون زن ذلیل ایستادن و هوا هم خیلی سرد بود پرسیدیم گفتن باید حداقل یک ساعت منتظر باشین تا آلاچیق خالی بشه  و فقط هم میتونید یک ساعت داخل آلا...
4 دی 1391

خانم واکسی!!!

سلام دخمل بلا یه مدتی بود که خدا رو شکر کمتر مغازه بازی میکردی و من به خودم دلداری میدادم که دخترم داره پیشرفت میکنه و داره به این نتیجه میرسه که مغازه داری برای کسی که بابا و مامانش مهندسن اصلا شغل مناسبی نیست   چند شب پیش که از بیرون اومده بودیم و خواستیم کفشامونو بذاریم توی جاکفشی چشمت خورد به واکس و گیر دادی که کفشا رو واکس بزنی   چند دقیقه ای صبر کردم ولی فایده ای نداشت میخواستی همه کفشا رو واکس بزنی و هوا هم سرد بود بهت گفتم یه کفش بیار تو تا بذاریم روی روزنامه و واکسش بزنی ولی....  از روزنامه که خوشتون نیومد و به یکی و دوتا کفش هم راضی نشدید و نتیجه تلاشهای منو بابایی و از اون طرف اصرار شما این شد... وای خد...
4 دی 1391
1